گنجور

 
اسیری لاهیجی

چار کون آمد ممات سالکان

آن یکی ابیض دوم اسود بدان

پس سیوم اخضر چهارم احمرست

شرح هر یک گر بگویم بهترست

موت ابیض جوع آمد زان سبب

که صفا یابد دل از وی بس عجب

هر که دایم بهر حق او گرسنه است

شد منور باطنش وین روشن است

هر که عادت کرد با کم خوارگی

شد دلش چون آینه یکبارگی

رو صفای دل ز کمخواری بجو

شد ز سیری رنگ دلها توبتو

هست کمخواری شعار اولیا

گشت سر صاحب دل از صفا

بعد ابیض موت اسود را شنو

ساز جان و دل درین معنی گرو

موت اسود شد تحمل بر اذا

صبر بر ایذا بود مرگ و عنا

چون بیابد نفس بر ایذا حرج

یافت او از موت اسود صد فرج

داند او ایذای خلقان فعل حق

چون ز حق بیند ز آتش نیست دق

بلکه لذت هاست او را در جفا

زانکه جور یار خوشتر از وفا

چونکه او فانی فی اللّه آمده است

هر چه بیند عین حق دانسته است

بعد اسود موت احمر گوش کن

تا بدانی سر علم من لدن

موت احمر شد خلاف نفس بد

خود مطیع اوست کم از دیو و دد

هر که او مرد از هوای نفس خویش

در حقیقت از همه خلق است بیش

ز آرزوی نفس هر کو مرده است

از حیات جاودان دل زنده است

گر بمیری تو ز جهل و از ضلال

زنده گردی از حیات ذوالجلال

مردگی اینجا به از صد زندگی

هر که میرد یابد او پایندگی

بعد احمر موت اخضر را نمود

اندرین مجلس چو عیش تازه بود

موت اخضر خود مرقع پوشی است

باده از جام قناعت نوشی است

چون قناعت کرد با خرقه کهن

سبز گردد باغ عیشش بی سخن

از جمال مطلق ذاتی حق

تازه رو گردد به حق گیرد سبق

از لباس فاخر او مستغنی است

جای گنج اندر دل ویرانی است

نقس ایشان را چوشد حاصل کمال

از پلاس افزایدش حسن و جمال

نیست حاجت مهر خان را رنگ و بو

فارغست از رنگ و بو روی نکو

هر که او را هست حسن جانفزا

رنگ مشاطه چه کار آید ورا

وانکه او را نیست روی همچو ماه

او به رنگ و بو همی گیرد پناه

تا به دام آرد مگر یک ساده دل

کو به مکر و حیله گردد مشتغل

نیست سلطان را تفاخر در لباس

هست یکسان پیش او صوف و پلاس

جود و تقوی شد لباس عارفان

نیست از صوف و پلاس او را زیان

هر چه کامل کرد عین حکمتست

وانچه می گوید بری از صنعتست

زندگی ومردنش بهر خداست

در دلش گنجایی غیر از کجاست

گر دلت با وصل جان شد آشنا

نیست در افعال و اقوالت خطا

گر نه ای در خورد وصل دوستان

سود و سرمایه بکل گردد زیان

چون ترا در بزم وصلش بار شد

جان پاکت محرم اسرار شد

شد غرض از آفرینش معرفت

کیست انسان آنکه دارد این صفت

معرفت اینجا نتیجۀ دیدنست

از گلستان رخش گل چیدنست

تا نگویی نیست عرفان گفت و گو

بهر عارف می بود دیدار او

شد نصیب عالمان گفت و شنود

قسم عارف ذوق حالست و شهود

در میان این دو فرق بیحدست

این به معنی خیر و این دیگر بدست

آن شنیده گوید و او دیده است

لاجرم زین رو جهان گردیده است

هر عمل کو بهر رویست و ریا

در حقیقت نیست مقبول خدا

طاعتی کان خلق بهر حق کنند

بیگمان بر دولت سرمد تنند

بندگی بهر رضای حق نکوست

بند ه ک ی باشد کسی کو غیرجوست

هر چه می کاری همان خواهی درود

گر مسلمانی و گر گبر و یهود

هر عمل کان با غرض آمیخته ست

قند و زهر آمد که با هم ریخته ست

در هر آن کاری که رویت با خداست

حق همی فرماید آن مقبول ماست

نیت خیر است اصل هر عمل

باش مخلص در ره حق بی دغل