گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

عشق چه بود قطره دریا ساختن

از دو عالم با خدا پرداختن

عشق آن باشد که باطل حق شود

قید را بگذار د و مطلق شود

عشق از هستی خود وارستن است

در مقام سرمدی پیوستن است

عشق افراط محبت گفته اند

در این معنی چه نیکو سفته اند

عشق شد ایجاد عالم را سبب

گوش کن احببت ان اعرف ز رب

عشق آمد واسطه کون و مکان

گر نبودی عشق کی بودی جهان

عشق آمد عروة الوثقای دین

عشق باشد رهبر راه یقین

عشق عاشق را بود حبل المتین

عاشقی بالاترست از کفر و دین

عشق دریایی است بی قعر و کران

عشق بیرونست از شرح و بیان

در دل عاشق چو عشق آتش فروخت

هر چه جز معشوق بود آنجا بسوخت

گر مقام عشق مأوای تو شد

بر فراز نه فلک جای تو شد

عشق مرآت جمال روی اوست

عشق آرد مر ترا تا کوی دوست

دین عاشق ، عشق و تجرید و فناست

مذهبش تفرید و ترک ما سواست

عشق را هر دم دگرگون جلوه است

گاه زاهد سازدت گه رند ومست

گاه مؤمن گه مغ و ترسا کند

گاه شیخ شهر و گه رسوا کند

عشق دارد صد هزاران شعبده

گاه بتخانه کند گه معبده

گه اسیر خط و خالت می کند

گاه مست وجد و حالت می کند

گاه زاهد گاه فاسق سازدت

گه مخالف گه موافق سازدت

عشق می آرد ملک را بر زمین

می برد خاکی به چرخ هفتمین

عشق مشرک را موحد می کند

گه محقق را مقلد می کند

عشق اسیری را کند آزاد و فرد

عشق آزادان در آرد در کمند

عشق دارد هر زمانی جلوه ای

عشق با هر کس نماید عشوه ای

عشق آدم را اسیر دانه کرد

دام او شد دانه تا افسانه کرد

نوح را ز آن عشق طوفانی کند

تا که بر دعویش برهانی کند

عشق ابراهیم در نار آورد

از مه و خورشید بیزار آورد

عشق اسمعیل را قربان کند

دیدۀ یعقوب را گریان کند

عشق یوسف را از آن سازد غلام

تا که آرد مر زلیخا را به دام

عشق یوسف را بدارند قبا

پس به زندان آورد با صد جفا

عشق در داود چون آمد پدید

موم شد در دست او سنگ و حدید

عشق چون بیند سلیمان با وفا

آورد بلقیس از تخت سبا

عشق با ایوب چون دارد حضور

در میان صد بلا باشد صبور

عشق یونس را چو از جان سیر کرد

در میان ماهیی جاگیر کرد

عشق استغنا چو با یحیی نمود

دایماً با خوف و حزن و گریه بود

عشق موسی را به کوه طور برد

بهر دید دوست سوی نور برد

عشق عیسی را به گردن می برد

نیست کس واقف که تا چون می برد

عشق احمد را برد تا وصل دوست

لی مع اللّه در بیان حال اوست

عشق احمد را بود معراج دین

تا مقام او شود حق الیقین

عشق دارد جلوه ای با هر دلی

گر جنید و بایزید و بوعلی

عشق در هر مظهری نوعی نمود

عشق را هر دم ظهور تازه بود

عشق باید تا خرد انور شود

کیمیا باید که تا مس زر شود

کیمیا ساز است عشق عقل سوز

عشق ، ظلمانی کند روشن چو روز

مو کشانت عشق پیش شه برد

عقل کی در بزم وصلش ره برد

عقل کی بیند جمال عشق را

یا چه داند او کمال عشق را

عقل در راه سلامت می رود

عشق خود راه ملامت می رود

عقل در اسباب می دارد نظر

عشق می گوید مسبب را نگر

عقل گوید دنیی و عقبی بجو

عشق می گوید بجز مولی مگو

عقل گوید علم آموز و هنر

عشق می گوید ز هستی درگذر

عقل می جوید همیشه جاه و مال

عشق گوید جمله را کن پایمال

عقل گوید روز ۀ صحو و بقا

عشق گوید کو ره محو و فنا

عقل گوید عشق ویرانی کند

عشق گوید عقل نادانی کند

عقل می گوید برو کنجی نشین

عشق گوید نی برو رنجی گزین

عشق می گوید که ترک خویش کن

عقل می گوید که خود را پیش کن

عشق می گُ وید ز خود فانی بباش

عقل گوید در بقاء مأوا تراش

عشق گوی د هان نباشی خود نما

عقل گوید هر یکی را صد نما

عشق گوید نی ستی با ید گز ید

عقل می گوید که هستی کن پدید

عشق گوید درد و سوز و غم طلب

عقل گوید شادی و مرهم طلب

عشق گوید آتشی در جاه زن

عقل گوید آبرو می جو به فن

عشق گوید پاکباز و فرد باش

عقل گوید کسب کن عقل معاش

عشق گوید از دو عالم پاک شو

عقل گوید از پی این هر دو رو

عشق می گوید که وصل یار جو

عقل گوید بر محال این ره مپو

عشق می گوید قلندر می شوم

عقل گوید شیخ با فر می شوم

عشق می گوید طلب راه خمول

عقل گوید نی تو شهرت کن قبول

عشق گوید نامرادی پیشه کن

عقل گوید عاقبت اندیشه کن

عشق گوید نوش کن جام فنا

عقل گوید کی بودمستی ر و ا

عشق گوید نی ست گردان هر چه هست

عقل گوید رو معاش آور به دست

عشق آتش می زند در کاینات

عقل گوید بر خذر زین ترهات

عشق گوید دیر و ناقوست کجاست

عقل گوید ننگ و ناموست کجاست

عشق گوید خانه ویران می کنم

عقل گوید شهر عمران می ک نم

عشق گوید در بلا منز ل کنم

عقل گوید خویش بر عشرت زنم

عشق گوید می روم سویی سفر

عقل گوید شو مقیم اندر حضر

عشق گوید جز عیان چیزی مجو

عقل گوید در بیان برهان بگو

عشق گوید عقل سرگردان کجاست

عقل گوید عشق بی سامان کجاست

عشق می گوید که رو دیوانه شو

عقل گوید عاقل و فرزانه شو

عشق گوید عقل را مجنون کنم

عقل گوید عشق را مفتون کنم

عشق گوید عاشق قلاش باش

عقل گوید زاهد قلماش باش

عشق گوید من ز تلوین بگذرم

عقل گوید رو به تمکین آورم

عشق گوید پیشه کن بیچارگی

عقل گوید چاره جو یک بارگی

عشق گوید دور کن طول امل

عقل سازد حیله های هر محل

عشق گوید فکر دنیا هیچ نیست

عقل گوید طالب دنیا بسی است

عشق می گوید که خ اموشی به است

عقل گوید قل هم از امر شه است

عشق می گوید که هان درویش باش

عقل گوید عاقبت اندیش باش

عشق سوی کفر آرد مو کشان

عقل از اسلام می جوید نشان

عشق را شد دین و ملت نیستی

مرد عشقی گر ز خود فانیستی

در میان عشق و عقل این گفت و گوست

عشق قلاش و خرد اسباب جوست

چونکه آمد عشق، عقل آو ا ره شد

وز جفای او خرد بیچاره شد

یار خواهی در طریق عشق رو

وز خرد یکبارگی بیگانه شو

دامن عشاق حق آور بدست

پیششان چون خاک ره می باش پست

در پناه عاشقان جایی بجوی

گرد هر در بیش ازین هرزه مپوی

گفتۀ ایشان چو در در گوش کن

بشنو از عشاق بی سامان سخن

ترک کن این عقل پر افسانه را

عشق ورزی پیشه کن اینجا بیا

نوش کن یک جرعه ای از جام عشق

همچو ما آزاده شو در دام عشق

قبلۀ عشاق چه بود دیر عشق

همچو ما آزاد شو از غیر عشق

رهزن راهست عقل حیله جو

جز ز شحن ۀ عشق ناید دفع او

رهنمای عاشقان عشقست و بس

عاشقان را عشق شد فریاد رس

هر که راه عشق جانان می رود

زود مست بادۀ وصلش شود

یک قدم هر ک و به عشق او نهاد

دولت عالم مر او را دست داد

حق جهان را از محبت آفرید

وز محبت هر دو عالم شد پدید

از خدا احببت ان اعرف شنو

در محبت ساز جان و دل گرو

شد محبت را ظهور از اعتدال

بی محبت کی شود پیدا کمال

از محبت چون جهان را شد نظام

کارها بی عشق کی گردد تمام

هر دلی را کز محبت شور نیست

ز آفتاب عشق او را نور نیست

هر که با عشق و محبت آشناست

محرم درگاه خاص کبریاست

در طریق عاشقان برتر مقام

از محبت نیست بشنو و السلام

گر محبت بی ن قاب آید برون

می کند افسون عالم را فسون

گر ز نور عشق تابد یک شرر

از تف او خلق را سوزد جگر

جان که از نور محبت باصفاست

او به بزم وصل جانان آشناست

هر که شد جوی ا ی وصل از خاص و عام

بی محبت نیست کار او تمام

از محبت گشت ظاهر هر چه هست

وز محبت می نماید نیست هست

گر علم بیرون نزد سلطان عشق

ملک جانها از چه شد ویران عشق

شد محبت روح و عالم همچو تن

گر نباشد جان چه کار آید بدن

چونکه دارد عشق هر جایی ظهور

میل دل هر سو اگر باشد چه دور

جان بهر سویی که مایل می شود

او به بوی دوست آن سو می رود

هیچ طالب را جز او مطلوب نیست

در دو عالم غیر او محبوب نیست

غرق دریای محبت گر شوی

از کمال عشق رمزی بشنوی

هر چه دارد در جهان بود و نمود

ا ز طفیل عشق آمد در وجود

شد علامات محبت در جهان

ترک کبر و هستی و سود و زیان

صورت معشوق و عاشق را یقین

آینه حسن و جمال عشق بین

عشق آمد رابطه اندر جهان

آینه معشوق و عاشق عشق دان

حسن او بی عشق ما نبود تمام

کی نماید بی گدا جود کرام

ناز معشوقی همی گردد عیان

از نیاز عاشقان جانفشان

گر نیاز عاشق دیوانه نیست

ناز معشوقی نمی داند که چیست

سنگ خارا از محبت نرم شد

همچو یخ افسرد و از وی گرم شد

این محبت شاه را سازد گدا

می ک ند او هر گدا را پادشا

هر کسی کو از محبت نور یافت

از غم و شادی بکلی روی تافت

اندرین ره سالها هر کو شتافت

بی محبت وصل جانان را نیافت

از محبت ذره خورشید آمده است

وز محبت قطره ای دریا شده است

از محبت مرده زنده می شود

وز محبت شاه بنده می شود