گنجور

 
اسیری لاهیجی

آتش درد طلب دردل فروز

هر چه یابی غیر مطلوبت بسوز

بگذر از ناموس در راه طلب

لاابالی وار رو در راه رب

هر که در راه طلب مردانه است

از خیال کفر و دین بیگانه است

تا طلب در باطنت ظاهر نشد

در بلای عشق جان صابر نشد

آن دلی کو هست خالی از طلب

دایماً بادا پر از رنج و تعب

آن سری کورا هوای دوست نیست

زو مجو مغزی که او جز پوست نیست

دیده کو بینا به روی یار نیست

کور به چون در خور دیدار نیست

آن زبان کز یاد او خالی بماند

لال بهتر چون نشاید غیر خواند

جان که جویانت نباشد کوبکو

مردۀ بیجان بود جانش مگو

عقل کو دیوانۀ عشق تو نیست

نیست بادا زآنکه جان را رهزنی است

روح کو روح خیالت را نیافت

جسم خوان چون نور جان بر وی نتافت

هر که او جویای اسرار تو نیست

سر مبادش چون طلب کار تو نیست

سینه کز عشق تو بر وی نیست داغ

ز آتش دوزخ مباد او را فراغ

گوش کو گفتار جانان نشنود

گر شود ک ر عاقبت بهتر شود

هر مشام ی کو ندارد بوی دوست

نقش بیجان است و محض رنگ و بوست

دست ک و نه بهر عقد ذکر اوست

او بریده به به تیغ قهر دوست

پا که جز در راه جست و جو نهی

آن شکسته به که یابی آگهی

جان نداردهر که جویای تو نیست

دل ندارد هر که شیدای تو نیست

خلقت عالم برای جست و جوست

هر که جویانیست چون نقش سبوست

هر ک ه طالب نیست انسانش مخوان

زانکه دارد صورت اما نیست جان

جان مبادا هر که را نبود طلب

باش در کوی غمش پست طلب

در ره عشقش گذر از گفت و گو

جستجو کن جستجو کن جستجو

در طلب می باش تا یابی کمال

از ط ل ب منشین اگر خواهی وصال

از طلب کاری مشو غافل دمی

تا بیابی درد دل را مرهمی

هر که غافل شد دمی از یاد دوست

او نه صاحب درد و مرد جستجوست

رو تو از جام طلب سر مست شو

جان و دل در راه جانان کن گرو

زاد راه عشق جانان جست و جوست

جست و جو آرد ترا تا وصل دوست

تا نیاید در دلت درد طلب

نیستی در راه او مرد طلب

هر که او برگشت از یاد خدا

مرتدی باشد درین ره بینوا

طالب آن باشد که تا روز پسین

از طلب یکدم نیاساید یقین

حظ نفس خود نجوید در طریق

دایماً با درد و غم باشد رفیق

در طریق جست و جوی وصل یار

دین و دنیا کرده باشد آن نثار

طالب آنگه ره به وصل او برد

که سوی دنیا و عقبی ننگرد