گنجور

 
اسدی توسی

وز آن سو جهان پهلوان با سپاه

بیآمد به یک منزلی کینه خواه

به خیمه بپوشید روی زمین

دبیر نویسنده را گفت هین

گشای از خرد با سر خامه راز

به افریقی از من یکی نامه ساز

سخن ها درشت آر از اندازه بیش

بخوانش به فرمان کمربسته پیش

نویسنده کرد از سخن رستخیز

به انگشت مر خامه را گفت خیز

شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر

پرستنده دست چابک دبیر

ز دیده همی ریخت باران مشک

به مژگان همی رفت کافور خشک

گهی شد سوی خانه آبنوس

گهی روی سیمین زمین داد بوس

نخست از سخن نام یزدان نگاشت

که گشت زمان بر دو گونه بداشت

سرانجام گیتی در آغاز بست

روان را به باد روان بازبست

خم چرخ جای خور و ماه کرد

زمین گوهران را گره گاه کرد

دگر گفت ضحاک شاه جهان

شنیدست کردارت اندر نهان

که خو بر بد و جنگ و خون کرده ای

ز بند خرد سر برون کرده ای

مرا مارکش خواندی و بدسرشت

ورا نام بردی به دشنام زشت

شدی سرکش ایدون که چون اهرمن

نبینی همی کس بر از خویشتن

کنون کآمدم رزم را خاستی

جز آن دیدی آخر که خود خواستی

به چونین سپه رزم سازی همی

به زور تن خویش نازی همی

ز کژی نشد راست کار کسی

به ناموس رستن نشاید بسی

نگه کن که بر منهراس دلیر

چه آوردم از گرز و بازوی چیر

گرفتمش تنها چو جنگ آمدم

که در جنگش از یار ننگ امدم

همه کشور روم تا بوم هند

به هم بر زدم تا به دریای سند

نه کس دید یارست برز مرا

نه برتافت که باد گرز مرا

کنون گر نگیری ره کهتری

نیایی بر شه به فرمانبری

به خاک آرم از ماه گاه ترا

براندازم این بارگاه ترا

تنت پیش چنگال شیران برم

سرت بر سنان سوی ایران برم

به قرطاس بر شد پراکنده حرف

بسان صف ماغ بر سوی برف

چو نامه ز خامه به پایان رسید

سپهبد فرستاده ای برگزید

دگر داد چندی پیام درشت

فرستاده پوینده نامه به مشت

چو آمد به نزد شه قیروان

ورا دید خندان و روشن روان

در ایوانی از در تابان چو هور

زمین جزع و دیوار زر و بلور

دو صد کنگره گردش افراشته

به یاقوت و در پاک بنگاشته

برابرش یک صفه دیگر ز زر

زمین سیم و بامش ز جزع و گهر

چهل تخت زرین درو شاهوار

چه از زرش پایه چه از زر نگار

میانش ستون چار بفراخته

سپید و بنفش از گهر ساخته

چنان هر ستونی که از رنگ و تاب

گرفتی ز دیدار او دیده آب

مهین مسجد قیروان را کنون

بماندست گویند از آن دو ستون

نهفته به زربفت چینی طراز

گشایندشان روز آدینه باز

برافراز تختی ز زر بود شاه

به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه

فرسته چو بایست نامه بداد

نویسنده بر شه همی کرد یاد

به چوگان فرهنگ پیر کهن

به میدان درافکند گوی سخن

بگفت آنچه بود از پیام درشت

تو گفتی که شمشیر دارد به مشت

برافروخت افریقی از کین و خشم

بپرداخت دل بر فرسته ز چشم

بفرمود تا دست سیلی کنند

به سیلی قفاگهش نیلی کنند

درودش سمن برگ پیری ز بن

برید از دهانش درخت سخن

به خواری و دشنام و زخمش براند

دو سالار بودش ز لشکر بخواند

دو ره صد هزار از دلیران خویش

بدیشان سپرد و فرستاد پیش

فرسته بر پهلوان شد پگاه

خبر دادش از کار شاه و سپاه

ز کینه به خون پهلوان شست چنگ

سبک با سپه شد پذیره به جنگ

دو لشکر برابر چو صف ساختند

درفش از بر مه برافراختند

شد از مهره بر مهر گردون خروش

دم نای در گیتی افکند جوش

زمین با مه از گرد انباز گشت

ز خاور ز بس بیم خور بازگشت

شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب

به که بچه بگذاشت پران عقاب

دو لشکر به یک ره به هم بر زدند

گهی گرز کین گاه خنجر زدند

ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت

ز بس خون دل خاره مرجان گرفت

ز گردان خاور سواری چون ابر

برون تاخت با خشت و با خود و گبر

صف خیل ایران پراکنده کرد

کجا تاخت هامون پرافکنده کرد

چو آمد بر پهلوان سپاه

ورا دید بر پیل در قلبگاه

بر او خشتی از گرد بنداخت تفت

تو گفتی ستاره ز گردون برفت

نیامد گزندی به گرد دلیر

هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر

گریبانش با دست و خنجر به مشت

گرفت و ز زین بر زمین زد بکشت

هم از جای تن بر سپه برفکند

همه شیب و بالا تن و سر فکند

بدین دست نیزه بدان تیغ تیز

به هر دو همی جست رزم و ستیز

به نیزه ز پیل و به خنجر ز زین

یلان را همی زد نگون بر زمین

دو سالار افریقی از جنگ او

بماندند بیچاره در چنگ او

سپه نیز ترسنده گشتند پاک

ز خون همچو شنگرف شد روی خاک

یکی زآن دو سالار هشیارتر

خردمند تر بود بیدار تر

به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت

همین پهلوانست پیروز بخت

کنون پیش از این کاین کشفته سپاه

شکست آرد و کار گردد تباه

بر پهلوان رفت باید مرا

کز او هر چه خواهم برآید مرا

هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش

پشیمان نگردد ز کردار خویش

بتر کار را چاره باید گزید

که آسان ترین چاره آید پدید

سبک با تنی صد سران سپاه

بر پهلوان رفت زنهار خواه

بسی چیز دادش جهان پهلوان

پذیرفت شاهیش بر قیروان

همان گه به کین با سپه حمله برد

هر آن کس که بود از دلیران گرد

ز کشته چنان گشت بالا و پست

که هامون ز مرکز فروتر نشست

به قلب آنکه سالار بد کشته شد

بداندیش را بخت برگشته شد

سواران بریدند برگستوان

فکندند خفتان و خنجر گران

یکی خواست زنهار و دیگر گریخت

دلاور ز بد دل فزونتر گریخت

چنین تا در قیروان ز اسب و مرد

همه کشته بد راه پر خون و گرد

ز بس خون که هر جای پاشیده بود

زمین همچو روی خراشیده بود

چو آورد چرخ از ستاره سپاه

شب قیرگون شد گروس سیاه

مه اندر کمان برد سیمین سپر

میان بست جوزا به زرین کمر

سپهبد بر مرز شهر ودود

بزد خیمه تا لشگر آمد فرود

بر افریقی از غم جهان تنگ شد

دگر ره سوی چاره جنگ شد

همه شب به کار سپه ساختن

نپرداخت از گنج پرداختن