گنجور

 
اسدی توسی

یکی کار جُستم‌همی ارجمند

که نامم شود زو به گیتی بلند

اگر نامهٔ رفتنم را نوید

دهند این دو پیکِ سیاه و سپید

به رفتن بوَد خوش دلِ شادِ من

به نیکی کند هرکسی یادِ من

مهی بُد سَرِ داد و بنیادِ دین

گرانمایه دستورِ شاهِ زمین

محمّد مهِ جود و چرخِ هنر

سمعیل حصّی مر او را پدر

ردی دانش‌آرایِ یزدان‌پرست

زمین‌حلم و دریا‌دل و راد‌دست

ز چرخِ روان تا بِرَه تیره‌خاک

چه و چون گیتی بدانسته پاک

خویِ نیک و خوبی و فرزانگی

رهِ رادی و رأیِ مردانگی

نکوبختی و دانش و کِلک و تیغ

خدا ایچ ناداشته زو دریغ

برادرش والا براهیمِ راد

گُزینِ جهان گردِ مهتر‌نژاد

خنیده به کلک و ستوده به تیر

بدین گنج‌بخش و بدان شهرگیر

دو پروردهٔ شاهِ بدخواه‌سوز

یکی داد و ورز و یکی دین‌فروز

جهان را چو دو دیدهٔ روزگار

زمان را چو دو دستِ فرمان‌گزار

ز هرکس فزون جاهشان نزدِ شاه

گذشته درفشِ مهیشان ز ماه

به بگماز یک روز نزدیکِ خویش

مرا هر دو مهتر نشاندند پیش

بسی یادِ نامِ نکو رانده شد

بسی دفترِ باستان خوانده شد

ز هر گونه رأیی فکندند بن

پس آن گه گشادند بندِ سخُن

که فردوسیِ طوسیِ پاک‌مغز

بداده است دادِ سخن‌های نغز

به شهنامه گیتی بیاراسته است

بدان نامه نامِ نکو خواسته است

تو هم‌شهری او را و هم‌پیشه ای

هم اندر سخن چابک‌اندیشه ای

بدان همره از نامهٔ باستان

به شعر آر خرّم یکی داستان

بسا نامداران که بردند رنج

نهانی نهادند هر جای گنج

سرانجام رفتند و بگذاشتند

نه زیشان کسی بهره برداشتند

تو زین داستان گنجی اندر جهان

بمانی که هرگز نگردد کمی

همش هرکسی یابد از آدمی

هم از برگرفتن نگیرد کمی

بُوی مانده فرزند ایدر بجای

که همواره نامِ تو ماند بپای

ز دانش یکی خرم نهی

که از میوه هرگز نگردد تهی

جهان جاودانه نماند به کس

بهین چیز ازو نیک نام است و بس

کنون کانِ یاقوتِ دانش بکَن

ز دریایِ اندیشه دُر دَرفکن

خرد آتشِ تیز و دل بوته ساز

سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز

پس این زرّ و این گوهران بار کن

در این گنج یکباره انبار کن

ز کس یادِ این گنج بر دل میار

جز از شاه ارّانیِ شهریار

مجوی اندرین کار جز کامِ اوی

منه مُهر بر وی به جز نامِ اوی

که تا جایگه یافتی نخجوان

بدین شاه شد بختِ پیرت جوان