گنجور

 
اسدی توسی

به ایوان کابل شه آورد روی

بیامد نشست از بر تخت اوی

گهر یافت چندان زهرگونه ساز

که گر بشمری عمر باید دراز

چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش

به اثرط فرستاد از اندازه بیش

یکی کاروان بُد همه سیم و زر

به کابل سری زو به زابل دگر

از آن پس به تخت مهی بر نشست

به شادی به نخچیر و می برد دست

کنیزان گلرخ فزون از هزار

به دست آمدش هر یکی چون بهار

میانشان یکی ماه دلخواه بود

که دخت شه و بر بتان شاه بود

نگاری که گر چهرش از چرخ مهر

بدیدی بدادی بر آن چهر مهر

به رخسار خوبش بر از هر نگار

مشاطه شده ماه را روزگار

ز ره برده رفتار سرو روان

ز عنبر زده نقطه بر ارغوان

دو سوسنش پر پیکر نیکوی

دو بادام پر سرمه جادوی

به خنده لبش لاله می سرشت

چو بر لاله ژاله به باغ بهشت

هزارش گره سنبل پر شکن

به هم بر زره ساز و چنبرفکن

سر هر شکن مشک را مایه دار

خم هر گره بر گلی سایه دار

به مهرش دل پهلوان گشت راست

ز مادرش در حال وی را بخواست

چنان شیفته شد بدان دلفریب

که بی او زمانی نکردی شکیب

ز نخچیر چون باز پرداختی

همه بزم با ماهرخ ساختی

کنیزک همی تشنه خون اوی

به درد پدر زو شده کینه جوی

چنان ساخت با مادر آن شوم بهر

که بکشد جهان پهلوان را به زهر

هویدا همی بود خاموش و نرم

همی کرد باز از نهان داغ گرم

به گاهی که آمد ز نخچیر باز

جهان پهلوان دیده رنج دراز

به هم دختر و مادر زشت رای

ستادند پیشش پرستش نمای

گرفته پری چهره جام بلور

پُر از لعل می چون درفشنده هور

چو نخچیر کردی کنون سور کن

به می ماندگی از تنت دور کن

جهان پهلوان کرد زی می نگاه

همه جام‌ می دید گشته سیاه

به یاد آمدش گفته برهمن

گرفتش به خور گفت بر یاد من

دو گلنار دختر چو دینار شد

دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد

به ناکام ازو بستد و هم به جای

بخورد و بیفتاد بی جان ز پای

دل مادر از درد شد ناتوان

بجوشید با خشم دل پهلوان

به خنجر تن هر دو را پاره کرد

سرانشان ز تن کند و بر باره کرد

هر آن کاو نترسد ز دستان زن

ازو در جهان رای دانش مزن

زن نیک در خانه نازست و گنج

زن بد چو دیوست و مار شکنج

ز دستان زن هر که ناترس کار

روان با خرد نیستش سازگار

زنان چون درختند سبز آشکار

ولیک از نهان زهر دارند بار

هنرشان همینست کاندر گهر

به گاه زهه مردم آرند بر

چو پردخت از آن هر دو زن پهلوان

یکی را گزید از میان گوان

مرو را به کابل به شاهی نشاند

به زوال شد و یک مه آنجا بماند

اسیران که بگرفت در کارزار

فرستاد زی سیستان سی هزار

که سوگند بودش به یزدان پاک

که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک