گنجور

 
اسدی توسی

ز صد مرد پنجه گرفته شدند

دگر کشته و زار و کفته شدند

سرندیب شد زین شکن پرخروش

ز شیون به هر برزنی خاست جوش

ز خویشانش پور بهو هر که بود

ببرد و ز دریا گذر کرد زود

ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد

به زنهار نزد شه زنگ شد

دو میزر بود جامه زنگیان

یکی گرد گوش و دگر بر میان

ندارند اسپ اندر آن بوم هیچ

نه کس داند اندر سواری پسیچ

بود سازشان تیغ کین روز جنگ

دگر استخوان ماهی و تیر و سنگ

چو باشد شهی یا مهی ارجمند

نشانند از افراز تختی بلند

مر آن تخت را چار تن ساخته

برندش همی بر سر افراخته

بود نیز نو مطرفی شاهوار

ببسته ز دو سو به چوب استوار

نشستنگه ناز دانند و کام

بدان بومش اندول خوانند نام

کرا شاه خواهد به زنهار خویش

نشان باشدش مهر و سربند پیش

فروهشته باشد به رخ روی بند

نبیندش کس جز مهی ارجمند

ز پور بهو چون شنید آگهی

فرستاد سربند و مهر شهی

همان تخت فرمود تا تاختند

همه ره نثارش گهر ساختند

چو آمد برش تنگ برخاست زود

فراوان بپرسید و گرمی نمود

نشاند و نوازیدش و داد جاه

همی بود از آنگونه نزدیک شاه

مرو را سپهدار و داماد گشت

نشست ایمن از اندُه آزاد گشت

سپاهش هم از زنگیان هر کسی

زن آورد و پیوندشان شد بسی

چو گرشاسب و مهراج از جای جنگ

رسیدند نزد سرندیب تنگ

به شهر از مهان هر که بُد سرفراز

همه هدیه و نزل کردند ساز

به ره پیش مهراج باز آمدند

به پوزش همه لابه ساز آمدند

که گر شد بهو دشمن شهریار

ز ما کس نبد با وی از شهر یار

ز بهر تواش بنده بودیم و دوست

کنون ما که ایم ار گنه کار اوست

به جای گنهکار بر بی گناه

چو خشم آوری نیست آیین و راه

و گر نزد شه ما گنه کرده ایم

سر اینک بَرِ تیغش آورده ایم

اگر سر بُرد ور ببخشد رواست

پسندیده ایم آنچه او را هواست

ز گرشاسب درخواست مهراج شاه

که این رای را هم تو بین روی و راه

به پاداش کژّی و از راه راست

بدین کشور امروز فرمان تراست

سپهبد گناهی کجا بودشان

ببخشید و از دل ببخشودشان

دگر دادشان از هر امید بهر

وز آنجا کشیدند لشکر به شهر

بسی یافت مهراج هر گونه چیز

ز گنج بهو و آن لشکرش نیز

نهان کرده ها بر کشید از مغاک

به گرشاسب و ایرانیان داد پاک