گنجور

 
اسدی توسی

چو زی خوابگه شد یل نامدار

بیامد همان گه نگهبان بار

که آمد فرستاده ای گاه شام

ز نزد بهو زی تو دارد پیام

بسی پند و رازست گوید نهفت

که با پهلوان باید امشب بگفت

بخواندش سپهدار پیروز بخت

فرستاده آمد سبک پیش تخت

کمان کرد بالا و گفتار تیر

بخواند آفرین بر یل گردگیر

که تا جاودان پهلوان زنده باد

زمانه رهی اخترش بنده باد

ز شاه بهو هست پیغام چند

از امید و سوگند و پیوند و پند

گزارم چو فرمان دهد پهلوان

دگر کس نداند جز از ترجمان

سپهبد ز مردم تهی ماند جای

فرستاده بر جست خندان بپای

چنین گفت کای افسر انجمن

دبیر شهم منکوا نام من

بهو شاه قنوّج و رای برین

درودت فرستاد و چند آفرین

همی گوید از فرّ و فرهنگ تو

نزیبد به جنگ من آهنگ تو

نه هرگز به جایت بدی کرده ام

نه شاه جهان را بیازرده ام

ترا با من این شورش کار چیست

ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست

کسی کز بدش بر تو نامد گزند

چو با او کنی بد نباشد پسند

نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز

بود با همه کس به جنگ و ستیز

به هر باد خرمن نشاید فشاند

نه کشتی توان نیز بر خشک راند

اگر از پیِ باژ شاه آمدی

به فرمان او کینه خواه آمدی

ببین هدیه و باژ کز گنج خویش

چه دادست مهراج هر سال پیش

سه چندان دهم من به فرمانبری

دگر خلعت و هدیه ها بر سری

وگر طمع داری به شاهی و گنج

ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج

گر آیی برم با سپاه از نخست

به پیمان و سوگندهای درست

سپارم به تو گنج و هم دخترم

بر اورنگ بنشانمت همبرم

گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش

ببخشم به تو گنج و هم افسرش

از آن پس سپه سوی ایران برم

به کین تاختن های شیران برم

کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی

گرم هفت کشور به شاهنشهی

ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه

ز فرمان و از کشور و تاج و گاه

همه مر ترا باشد از چیز و کس

مرا نام شاهنشهی بهره بس

به سوگند و پیمان ابا منکوا

فرستادم اینک خط من گوا

چو یابد خردمند خوبی و گنج

بیندازد از دست و نارد به رنج

چو آهو و خرگوش یابد عقاب

نیارد به درّاج و تیهو شتاب

همی تا سمورست و سنجاب چین

نپوشد ز ریکاشه کس پوستین

بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد

ببوسید پیش سپهبد نهاد