گنجور

 
اسدی توسی

از آن پس چو ضحاک شد باز جای

نشست و، نزد جز به آرام رای

شهی بود در هند مهراج نام

بزرگی به هرجای گسترده کام

بهو نام خویشی بدش در سپاه

ز دستش به شهر سرندیب شاه

به مهراج هرگاه گفتی که بخت

ترا داد تاج بزرگی و تخت

توی شاخ قنوخ و رای برین

ز هندوستان تا به دریای چین

خدیو در تبت و رای هند

توی و آن قنوج و دریای سند

چرا گم کنی گوهر پاک را

دهی هدیه و باژ ضحاک را

نه خُرسندی و بردباری ز مرد

همه نیک باشد به درمان درد

بسی بردباریست کز بددلیست

بسی نیز خُرسندی از کاهلیست

نترسم ز ضحاک من روز جنگ

مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ

میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست

سپه نیمه ای بر بهو گشت راست

به مهراج برشد جهان تنگ و تار

شکستند لشکرش را چند بار

ازین آگهی نزد ضحاک شد

ز بس مهر مهراج غمناک شد