گنجور

 
اسدی توسی

شد این داستان بزرگ اسپری

به پیروزی و روز نیک اختری

ز هجرت براوبر سپهری که گشت

شده چارصد سال و پنجاه و هشت

چنان اندرین سعی بردم ز بن

ز هر در بسی گرد کردم سخن

بدان سان که بینا چو بیند نخست

بد از نیک زاین گفته داند درست

ز گویندگانی کشان نیست جفت

به خوشی چنین داستان کس نگفت

بدین نامه گر نامم آیدت رای

به دال اسد حرف ده برفزای

چنین نامه ای ساختم پرشگفت

که هر دانشی زاو توان برگرفت

چو گنجی که داننده آرد برون

به اندیشه زاو گوهر گونه گون

چو باغی که از وی به دست خرد

گل جان چند وهم چون بگذرد

چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی

که نخچیر دانش نهد دل در اوی

بهشتیست بومش ز کافور خشک

گیاهش ز عنبر درختانش مشک

بسی حور بر گردش آراسته

از اندیشه دوشیزگان خاسته

ز پاکی روانشان ز فرهنگ تن

ز دانش زبان و ز معنی سخن

سراسر ز مشک سیه طره پوش

هم از طبع گوینده و هم خموش

به گیتی بهشت ار ندیدست کس

بهشتی پر از دانش اینست و بس

که وهم اندر او چون بهشتی به جای

بیابد ز رمز آنچه آیدش رای

همه پرگل و سبزه و میوه دار

نگردد کم ارچند چینی ز بار

مر این نامه را من بپرداختم

چنان کز ره نظم بشناختم

بدان تا بود انس خواننده را

دعا گویدم گر مرم زنده را

همی جستم از خسرو ره شناس

که نیکیش را چون گزارم سپاس

ازین نامه من بهتر و خوبتر

سزای تو خدمت ندیدم دگر

ز جان زاده فرزند بیش از شمار

بیاراستم هریکی چو نگار

سراسر ز دست هنر خورده نوش

پدرشان خرد بوده و دایه هوش

همه غمگسارند خواننده را

ز دل دانش آموز داننده را

به تو هدیه آوردم از بهر نام

پذیر از رهی تا شود شادکام

چنان چون به شاهی ترا یار نیست

چو من خلق را نیز گفتار نیست

کنون تا دراین تن مرا جان بود

زبانم به مدح تو گردان بود

چو نیکو شد از جاه تو کار من

بیفروخت زین خلق بازار من

ز تو تا بود زنده دارم سپاس

که من با خرد یارم و حق شناس

همی تا بود هفت کشور به جای

مبادت گزندی ز فانی سرای

به داد و دهش کوش و نیکی سگال

ولی را بپرور عدو را بمال

مبادت به جز داد کاری دگر

به از وی مدان یادگاری دگر

چو از داد پرداختی رادباش

وزاین هردو پیوسته دلشاد باش

که بهتر هنر آدمی را سخاست

سخا در جهان پیشه انبیاست

سخاوت درختیست اندر بهشت

که یزدانش از حکمت محض کشت

ازآن شاخ دارد به دنیا گذر

نصیب آمد از وی ترا بیشتر

الا تا بود فر یزدان پاک

روندست گردون و استاده خاک

جهان را تو بادی شه نیک بخت

که ناهید تاجت بود ماه تخت

دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر

که دارند کارت روان در سپهر

دو اسپت شب و روز چونانکه راست

وز ایشان رسی هر کجا کت هواست

ز خسرو براهیم شاه زمین

نوازنده باشی چنان کز تو دین

شه خسروان باد محمود تو

دل و جان از او شاد و از جود تو

بدان ملک فرمانت هزمان دمان

که دشمنت را دوست پژمان روان

هزاران درود و هزاران سلام

ز ما بر محمد علیه السلام