گنجور

 
اسدی توسی

سه منزل پذیره شدش با سپاه

زد آذین دیبا و گنبد به راه

بیاراست ایوان چو باغ ارم

نثارش گهر کرد و مشک و درم

به شادیش بر تخت شاهی نشاست

بسی پوزش از بهر دختر بخواست

بدش نغز رامشگری چنگ زن

یکی نیمه مرد و یکی نیمه زن

سر هر دو از تن به هم رسته بود

تنانشان به هم باز پیوسته بود

چنان کآن زدی این زدی نیز رود

ورآن گفتی این نیز گفتی سرود

یکی گر شدی سیر از خورد و چیز

بدی آن دگر هم چنو سیر نیز

بفرمود تا هر دو می خواستند

ره چنگ رومی بیاراستند

نواشان ز خوشی همی برد هوش

فکند از هوا مرغ را در خروش

ببودند یک هفته دلشاد و مست

که ناسود یک ساعت از جام دست

سر هفته با پهلوان شاه شاد

یکی کاخ شاهانه را در گشاد

سرایی پدید آمد آراسته

به از نو بهشتی پر از خواسته

دراو خرم ایوان برابر چهار

ز رنگش گهرها چو باغ بهار

یکی قصرش از سیم و دیگر ز زر

سیم جزع و چارم بلورین گهر

درش بر شبه در و بیجاده بود

زمینش همه مرمر ساده بود

دو صد خانه هم زین نشان در سرای

سراسر به سیمین ستون ها بپای

به هر خانه در تختی از پیشگاه

بر تخت زرین یکی زیرگاه

به هر تخت بر خسروی افسری

سزاوار هر افسری پرگری

در آن روشن ایوان که بود از بلور

دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور

یکی چون زن از چهره دیگر چو مرد

ز یاقوتشان تاج و از لاژورد

دو صد گونه کرسی در ایوان ز زر

بتی کرده بر هر یکی از گهر

یکی خادم از پیش هر بت شمن

بر آتش دمان مشک و عنبر به من

یکی میل از سیم بفراخته

یکی چرخ گردان بر آن ساخته

ز زر برج ها و اختران سپهر

روان کرده از چرخ با ماه و مهر

شب و روز با ساعت و سال و ماه

بدیدی در او هر که کردی نگاه

به پدرام باغی شد اندر سرای

چو باغ بهشتی خوش و دلگشای

برآورده دیوارها از رخام

رهش مرمر و جوی ها سیم خام

به دیوار بر جوی ها ساخته

به هر نایژه آب رز تاخته

همه باغ طاووس و رنگین تذرو

خرامنده در سایه نوژ و غرو

گلی بد که شب تافتی چون چراغ

به روزی دو ره بشکفیدی به باغ

دو صد گونه گل بد میان فرزد

فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد

گلی بد که همواره کفته بدی

به گرما و سرما شکفته بدی

درخت فراوان بد از میوه دار

به هر شاخ بر پنج شش گونه بار

قفس ها ز هرشاخی آویخته

در او مرغ دستان برانگیخته

به هر گوشه از زر یکی آبگیر

گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر

بسی ماهی از سیم و از زر ناب

به نیرنگ کرده روان زیر آب

در آن باغ یک ماه دیگر به ناز

ببودند و با باده و رود و ساز

سر مه یکی نامه آمد پگاه

ز جفت سپهبد به نزدیک شاه

بسی لابه ها ساخته زی پدر

که از پهلوان چیست نزدت خبر

ز هرچ آگهی زو به سود ار گزند

بدان هم رسان زود نزدم نوند

که هست از گه رفتنش سال پنج

من اندر جداییش با درد و رنج

تنم گویی از غم به خار اندرست

دل از تف به خونین بخار اندرست

از آن روز کم روشنی بهره نیست

مرا باری آن روز با شب یکیست

مدان هیچ درد آشکار و نهفت

چو درد جدایی ز شایسته جفت

بجوشید مغز سپهبد ز مهر

به خون زآب مژگان بیاراست چهر

کهن بویه جفت نو باز کرد

هم اندر زمان راه را ساز کرد

به شهر کسان گرچه بسیار بود

دل از خانه نشکیبد و زاد و بود

بدانست رازش نهان شاه روم

شد از غم گدازنده مانند موم

سبک هدیه دختر از تخت عاج

بیاراست با افسر و طوق و تاج

هم از یاره و زیور و گوشوار

دو نعلین زرین گوهر نگار

ز دیبا و پرنون شتروار شست

ز پوشیدنی جامه پنجاه دست

پرستار تیرست و خادم چهل

طرازی دو صد ریدک دلگسل

ز زرینه آلت به خروارها

ز فرش و طوایف دگر بارها

عماری ده از عود بسته به زر

کمرشان بر از رستهای گهر

از استر صد آرایش بارگاه

یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه

همیدون سزاوار داماد نیز

بیاراست از هدیه هر گونه چیز

ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ

هم از تازی اسپان چو پوینده میغ

بی اندازه سیمین و زرین دده

درون مشک و بیرون به زر آزده

روان کوشکی یکسر از عود خام

به زرین فش و بند زرین قوام

یکی ماه کردار زرین سپر

کلاهی چو پروین ز رخشان گهر

هم از بهر ضحاک یک ساله نیز

بدو داد باژ و ز هرگونه چیز

ببخشید گنجی به ایران سپاه

برون رفت یک روزه با او به راه

ورا کرد بدرود و زاو گشت باز

سپهدار برداشت راه دراز

فرستاد کس نزد عم زاد خویش

که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش

بفرمود تا نزد او بی هراس

به راه آورد لشکر و منهراس

به طرطوس شد کرد ماهی درنگ

سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ

چو شد نزد ضحاک شاه آگهی

بیاراست ایوان و تخت شهی

سپه پاک با سروران سترگ

همان پیل و بالا و کوس بزرگ