گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی عروضی

بر پادشاه واجب است که هر جا که رود ندیم و خدمتکار که دارد او را بیازماید. اگر شرع را معتقد بود و به فرائض و سنن آن قیام کند و اقبال نماید او را قریب و عزیز گرداند و اعتماد کند. و اگر بر خلاف این بود او را مهجور گرداند و حواشی مجلس خود را از سایهٔ او محفوظ دارد که هر که در دین خدای عز و جل و شریعت محمد مصطفی صلعم اعتقاد ندارد او را در هیچکس اعتقاد نبود و شوم باشد بر خویشتن و بر مخدوم.

در اوائل ملک سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیرالمؤمنین نور الله تربته ملک عرب صدقه عصیان آورد و گردن از ربقهٔ طاعت بکشید و با پنجاه هزار مرد عرب از حله روی به بغداد نهاد. امیرالمؤمنین المستظهر بالله نامه در نامه و پیک در پیک روان کرده بود به اصفهان و سلطان را همی خواند.

و سلطان از منجمان اختیار همی خواست. هیچ اختیاری نبود و صاحب طالع سلطان راجع بود.

گفتند:

«ای خداوند اختیاری نمی‌یابیم!»

گفت:

«بجوئید!»

و تشدید کرد و دلتنگی نمود. منجمان بگریختند!

غزنوی بود که در کوی گنبد دکانی داشت و فالگویی کردی و زنان بر او شدندی و تعویذ دوستی نوشتی. علم او غوری نداشت.

به آشنائی غلامی از آن سلطان خویشتن را پیش سلطان انداخت و گفت که:

«من اختیاری بکنم بدان اختیار برو و اگر مظفر نشوی مرا گردن بزن!»

حالى سلطان خوش دل گشت و به اختیار او برنشست و دویست دینار نشابوری به وی داد و برفت و با صدقه مصاف کرد و لشکر را بشکست و صدقه را بگرفت و بکشت.

و چون مظفر و منصور به اصفهان باز آمد فالگوی را بنواخت و تشریف گران داد و قریب گردانید و منجمان را بخواند و گفت:

«شما اختیار نکردید این غزنوی اختیاری کرد و برفتیم و خدای عز و جل راست آورد. چرا چنین کردید؟ همانا صدقه شما را رشوتی فرستاده بود که اختیاری نکنید!»

همه در خاک افتادند و بنالیدند و گفتند:

«بدان اختیار هیچ منجم راضی نبود و اگر خواهد بنویسند و به خراسان فرستند تا خواجه امام عمر خیامی چه گوید.»

سلطان دانست که آن بیچارگان راست میگویند. از ندماء خویش فاضلی را بخواند و گفت:

«فردا به خانهٔ خویش شراب خور و منجم غزنوی را بخوان و او را شراب ده و در غایت مستی از او بپرس که این اختیار که تو کردی نیکو نبود و منجمان آن را عیبها همی کنند سر این مرا بگوی.»

آن ندیم چنان کرد و به مستی از وی بپرسید. غزنوی گفت:

«من دانستم که از دو بیرون نباشد یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر. اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم و اگر این لشکر شکسته شود که به من پردازد؟!»

پس دیگر روز ندیم با سلطان بگفت. سلطان بفرمود تا کاهن غزنوی را اخراج کردند و گفت:

«این چنین کس که او را در حق مسلمانان این اعتقاد باشد شوم باشد.»

و منجمان خویش را بخواند و بر ایشان اعتماد کرد و گفت:

«من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی و هر که شرع را نشاید ما را هم نشاید.»