نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۱۰ - حکایت نه - محمد بن ملکشاه و کاهن غزنوی

بر پادشاه واجب است که هر جا که رود ندیم و خدمتکار که دارد او را بیازماید. اگر شرع را معتقد بود و به فرائض و سنن آن قیام کند و اقبال نماید او را قریب و عزیز گرداند و اعتماد کند. و اگر بر خلاف این بود او را مهجور گرداند و حواشی مجلس خود را از سایهٔ او محفوظ دارد که هر که در دین خدای عز و جل و شریعت محمد مصطفی صلعم اعتقاد ندارد او را در هیچکس اعتقاد نبود و شوم باشد بر خویشتن و بر مخدوم.

در اوائل ملک سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیرالمؤمنین نور الله تربته ملک عرب صدقه عصیان آورد و گردن از ربقهٔ طاعت بکشید و با پنجاه هزار مرد عرب از حله روی به بغداد نهاد. امیرالمؤمنین المستظهر بالله نامه در نامه و پیک در پیک روان کرده بود به اصفهان و سلطان را همی خواند.

و سلطان از منجمان اختیار همی خواست. هیچ اختیاری نبود و صاحب طالع سلطان راجع بود.

گفتند:

«ای خداوند اختیاری نمی‌یابیم!»

گفت:

«بجوئید!»

و تشدید کرد و دلتنگی نمود. منجمان بگریختند!

غزنوی بود که در کوی گنبد دکانی داشت و فالگویی کردی و زنان بر او شدندی و تعویذ دوستی نوشتی. علم او غوری نداشت.

به آشنائی غلامی از آن سلطان خویشتن را پیش سلطان انداخت و گفت که:

«من اختیاری بکنم بدان اختیار برو و اگر مظفر نشوی مرا گردن بزن!»

حالى سلطان خوش دل گشت و به اختیار او برنشست و دویست دینار نشابوری به وی داد و برفت و با صدقه مصاف کرد و لشکر را بشکست و صدقه را بگرفت و بکشت.

و چون مظفر و منصور به اصفهان باز آمد فالگوی را بنواخت و تشریف گران داد و قریب گردانید و منجمان را بخواند و گفت:

«شما اختیار نکردید این غزنوی اختیاری کرد و برفتیم و خدای عز و جل راست آورد. چرا چنین کردید؟ همانا صدقه شما را رشوتی فرستاده بود که اختیاری نکنید!»

همه در خاک افتادند و بنالیدند و گفتند:

«بدان اختیار هیچ منجم راضی نبود و اگر خواهد بنویسند و به خراسان فرستند تا خواجه امام عمر خیامی چه گوید.»

سلطان دانست که آن بیچارگان راست میگویند. از ندماء خویش فاضلی را بخواند و گفت:

«فردا به خانهٔ خویش شراب خور و منجم غزنوی را بخوان و او را شراب ده و در غایت مستی از او بپرس که این اختیار که تو کردی نیکو نبود و منجمان آن را عیبها همی کنند سر این مرا بگوی.»

آن ندیم چنان کرد و به مستی از وی بپرسید. غزنوی گفت:

«من دانستم که از دو بیرون نباشد یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر. اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم و اگر این لشکر شکسته شود که به من پردازد؟!»

پس دیگر روز ندیم با سلطان بگفت. سلطان بفرمود تا کاهن غزنوی را اخراج کردند و گفت:

«این چنین کس که او را در حق مسلمانان این اعتقاد باشد شوم باشد.»

و منجمان خویش را بخواند و بر ایشان اعتماد کرد و گفت:

«من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی و هر که شرع را نشاید ما را هم نشاید.»