گنجور

 
انوری

ای رفته به فرخی و فیروزی

باز آمده در ضمان بهروزی

از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر

در باغ مصاف کرده نوروزی

چون تیر نهاده کار عالم را

یک ساعته در کمان تو کوزی

تو ناصر دینی و ازین معنی

یزدان همه نصرتت کند روزی

در حمله درنده‌ای و دوزنده

صف می‌دری و جگر همی دوزی

پروانه سمندر ظفر باشد

چون مشعلهٔ سنان برافروزی

فرزین بنهی به عرصه رستم را

آنجا که به لعب اسب کین توزی

صد شه به پیاده‌ای براندازد

آنرا که تو بازیی درآموزی

می‌ساز به اختیار من بنده

تا خرمن فتنها همی سوزی

ای روز مخالفانت شب گشته

می‌خور به مراد دل شبانروزی