گنجور

 
انوری

ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید

از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ

هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط

هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ

ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر

از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ

بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب

حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ

میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ

ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ

وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف

طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ

در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست

جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ