گنجور

 
انوری

ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم

وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم

ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر

وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم

حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط

عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم

آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه

وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم

خال جمال دولت بر نامهات نقطه

زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم

در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو

روح‌الله است گویی در آستین مریم

هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته

هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم

در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر

از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان

کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم

تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان

مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم

آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش

ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد

ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم

با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن

دستی ورای دستت در کارهای عالم

گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان

آن خسرو مظفر شاهنشه معظم

آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی

کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

تا پایدار دولت او در میانه هستم

همراه با سیاست او با دو دست برهم

گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش

گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم

تا چند روز بینی سگبانش برنهاده

شیر مرا قلاده همچو سگ معلم

ای بادپای مرکب تو فکرت مصور

وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم

ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده

بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم

در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین

از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم

من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز

در چشم روزگار مبادی به جز مکرم

زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم

در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم

عزمی بکرده‌ام که ز دل بندهٔ تو باشم

عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم

کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم

آخر وفای بندگی چون تویی از این دم

زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن

زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم

همواره تا که دارد مشاطگی نیسان

رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم

با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت

تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم

یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده

خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم