گنجور

 
امیر معزی

گر ابر به جود خویشتن را چو تو خواند

فراش تو بود او همی‌گرد نشاند

هر چند بسی‌ گهر پراکند و فشاند

آخر گهرش نماند و بی‌کار بماند

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

صوفی به سماع دست از آن افشاند

تا آتش دل به حیلتی بنشاند

عاقل داند که دایه گهوارهٔ طفل

از بهر سکون طفل می‌جنباند

عنصرالمعالی

گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند

وز درویشی مرا چنین خوار بماند

معذورست او که خالق هر دو جهان

درویشان را بخانهٔ خویش نخواند

مسعود سعد سلمان

صالح تن من ز عشق دامن بفشاند

تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند

دل تخته درد و ناامیدی برخواند

شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند

انوری

آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند

دل دست زجان بشست و دامن بفشاند

وان صبر که خادمت بدان آسودی

آن نیز بقای عمر تو باد نماند

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مهستی گنجوی

ایام بر آن است که تا بتواند

یک روز مرا به کام دل ننشاند

عهدی دارد فلک که تا گرد جهان

خود می‌گردد مرا همی گرداند

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مهستی گنجوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه