گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش آنکس را که چون شمع دلاویز

زبانی در دهانست آتش انگیز

نه چون باد خنک هرگه نفس راند

چراغ شوق صاحب درد بنشاند

نصیحتگو چو خود بی درد باشد

هر آن پندی که گوید سرد باشد

چو شمعش پند او بر دل سبک بود

دم او بر دل گرمش خنک بود

ز پند سرد او بودی مشوش

تو گفتی میزدی آبی بر آتش

بدو گفتا که نبود هیچ دردت

از آن یخ بارد از گفتار سردت

تو ای فرسوده، سوز دل چه دانی

که دایم همنفس با مردگانی

فسون بر من مدم چندین فسردن

که خواهم از دم سرد تو مردن

اگر بودی خنک باد دل آزار

خنک تر بوده یی از وی تو بسیار

ترا بس از سفیدی این اشارت

که کم باشد سفیدان را حرارت

بآزادی مده از عشق پندم

که من در آتش دل پای بندم

ز داغ دل کی آسایش پذیرم

مگر آسایدم دل چون بمیرم

کسی کش همچو من آتش بجان است

بدو مردن حیات جاودان است

ازین آتش که عشقم در دل افروخت

به هر حالی که باشد بایدم سوخت

چو نتوانی رهاند از آتشم تن

مرا در آتش دیگر میفکن

گرفتم کز وفایی پند گویم

خنک گردی نگویی چند گویم

چنین کاین آتشم در دل بلندست

بر او آب سخن کی سودمند است

به هر جاییکه آتش کارگر گشت

کسی آبش چو زد خود تیز تر گشت

چو میسوزد ز سر تا پا وجودم

ندارد مرهم کافور سودم

تو خود آن نیستی کز غمگساری

نمایی گرمیی با من بیاری

مگر کاین کارم از عنبر گشاید

که این بوی وفا از عنبر آید