گنجور

 
اهلی شیرازی

چو محرم را نباشد باز گویی

خوش آید عاشقان را راز گویی

دل هر کس که گنج عشق یابد

اگر پنهان کند دل برنتابد

اگر ترسد که با هر یار گوید

رود کنجی و با دیوار گوید

به یاران شمع راز خویش برگفت

زبان بگشاد و از سوز جگر گفت

که از عشق آتشی در سینه دارم

ولیکن بر زبان با کس نیارم

مرا دل برده است از دست یاری

چه یاری گرم مهری غمگساری

همایون پیکری فرخنده فالی

به یکرنگی چو من شوریده حالی

سبکروحی که گر بر گل نشستی

ندیدی برگ گل از وی شکستی

ز درج مهربانی دانه یی بود

ز دیوان وفا پروانه یی بود

حدیثش بسکه بودی آتش انگیز

فکندی در دل من آتش تیز

عجب شیرین حدیثی پر نمک بود

نبود از انس و جن گویا ملک بود

چو با او گرم کردم دل به یاری

فلک کردش جدا از من به خواری

فکند از ناکسی در چنگ بادش

چو گلبرگ از جفا برباد دادش

دل از خلقم نبودی جز بدو شاد

دریغ و درد کوهم رفت بر باد

حدیث دوری او با که گویم

نشان و نام او باز از که جویم

درین محنت که جوید چاره من؟

که گوید قصه آواره من؟

ندانم پیش از آن کز پا نشینم

رخ او باز بینم یا نبینم