گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر

کشان می بردیش زنجیر تقدیر

چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست

بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست

دل مسکین که او یک قطره خونست

درو هم قطره یی خون جنون است

عجب نبود چو درد درد نوشد

گر از دیوانگی خونش بجوشد

چو شمع دل ز دست او زبون شد

ز کف سر رشته عقلش برون شد

فرو برد اژدهایی عشق خونخوار

سپاه عقل و دانایی به یکبار

عنان دل ز کف پروانه چون هشت

بدستور خرد پروانه بنوشت

ز کوی عاقلی بیگانگی کرد

گذر در وادی دیوانگی کرد

چو شد دیوانه دور از وصل جانان

نهاد آهو صفت سر در بیابان

بیابانی که باد از غایت سهم

نبود آرامش آنجا یکدم از وهم

به شب از تیرگی ظلمت ستانی

به روز از دوزخ سوزان نشانی

نگویم دوزخ روی زمین بود

که دوزخ پیش او خلد برین بود

در آن روی زمین چون زلف گلچهر

ریاحین کرده ریحانی تف مهر

زمین از تابه آتش بتر بود

جهان را داغی از وی بر جگر بود

اگر مرغی زدی بر خاک منقار

شدی منقارش از آتش چو گلنار

پر آتش چشمهای آن بیابان

بشکل چشمه خورشید تابان

بجای هر حباب از گرمی آب

لب جو میزدی تبخاله از تاب

در آن صحرا نه ریگ موج زن بود

زمین را دانه از گرمی به تن بود

ز گرمی آهویش چونشمع محفل

گدازان پیه چشم از آتش دل

غزال مست را از تابش جان

جگر شد در تنور سینه بریان

اگر پروانه وش مرغی پریدی

جز آتش منزل دیگر ندیدی

به جانسوزی عاشق زان بیابان

نسیم آتش شدی چون برق تابان

به چشم از بوته خاری رسیدی

تل خاکستری بود از شهیدی

بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت

گدازان گشت و از چشمش روان گشت

کسی از سوز دل گر دم گشودی

نفس چون میزدی میخاست دودی

در آن وادی که گل ز آتش دمیدی

زبان طعنه بر آتش کشیدی

تن پروانه همچون شمع بگداخت

چه گر میسوختی ناچار میساخت

چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت

که بال و پر بر او بار گران گشت

گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی

دگر خود را بجای خود ندیدی

چنان شد راحت از جان خرابش

که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش

ز ضعف از دست غم چون داد کردی

کسی نشنیدی ار فریاد کردی

همی گشتی بهر سو شمع جویان

ببوی شمع چون زنبور پویان

چو مرغ نیم بسمل با دل چاک

همیزد پر ز درد خوش بر خاک

ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت

بدست خویش بر سر خاک می بیخت

چو شمع آن سوز بودی در درونش

که در جوش آمدی هر لحظه خونش

چو از چشم آتشین لعلش فتادی

چراغی پیش پای او نهادی

همه شب همچو شمع از گریه کردن

میان اشک بودی تا بگردن

چو مجنون با دل خود در سخن بود

نهانش زاریی با خویشتن بود