گنجور

 
اهلی شیرازی

ساقی از الطاف تو می بر کف است

وز تف دل دجله خون در کف است

میبرد آب دل ریشم خمار

مرهم ریشم نه و پیشم خم آر

میدهد این غمزده کامش شراب

می همه خیر تن و نامش شر آب

شیره تا کم ده و بین شورها

تا همه شیرین کنم این شورها

حرف من از وادی رونق شنو

تا کند این بادیه رو نقش نو

خوانده ام از دفتر صاحبدلان

گوش کن ای دلبر صاحبدل آن

قصه شاهنشهی از حد زنگ

تیغ وی از خون همه در حد زنگ

کی لقب از خانه و کوی کیان

بنده نار او شده خوی کی آن

ملک خود آراسته از جاه خویش

واقف بیگانه و آگاه خویش

لشگر او تاخته در کار زار

دشمن خود ساخته در کارزار

زر بر او خاک در از پایمال

سوده بر افلاک سر از پای مال

آمده زان سیم و زر آتش پرست

آفت پروانه در آتش پرست

آنشه سنگین دل بی باک زاد

گوهری از فطرت خود پاک زاد