گنجور

 
اهلی شیرازی

وصال تا بشبش بر در تو کیست مگر

تنی که جز بسر سر تواند این رفتار

خسارت از چه خورم هرگز این سزاست ز عقل

چه خود هنر پی نشو و نماست در این کار

ولی نبود شکر در خور تو بازم ده

که هستم از طلبت زار و تو از آن بیزار

اگر ز شاخ شکر گفته ام بهست رواست

به خون جگر، حق آنم گهر رواست نثار

تابش ببر در تو رخساره خور- هرگز نه سزاست

نی گنج زبر سر تو این تاج هنر- بی نشو و نماست

نبود شکر خور تو بر شاخ شکر- گفتم بتو راست

هستم طلب زر توزان خون جگر- حقا که رواست

تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل

قافیه: مقید مجرد، مستزاد: مطلق بخروج

بحر: هزج اخرب مجبوب مقبوض، مستزاد: مفعول فعول

صنعت: مرکب مدور