گنجور

 
اهلی شیرازی

از بسکه شدم جامه دران نعره زنان هم

دست و دلم از کار شد و تاب و توان هم

هرچند زند آتش عشق تو زبانه

ظاهر نکنم بلکه نیارم بزبان هم

خود را چه بفتراک تو بندم که سر من

لایق نبود گر فکنی پیش سگان هم

گر خنده زند لعل تو در پوست نگنجد

صد تنگدل از شادی و صد غنچه دهان هم

نامم بغلام است نشان ور تو نخواهی

بر صفحه هستی نهلم نام و نشان هم

پیش تو کم از خاک رهست ایشه خوبان

گر صرف رود مال و منال و سر و جان هم

کی مژده شادی رسد از وصل به اهلی

شادست بغم کاش میسر شود آن هم