گنجور

 
اهلی شیرازی

گو جام جم مباش، سفال شراب بس

لب تشنه را ز هر دو جهان یکدم آب بس

حرف محبت است مراد از جهان رقم

یک نکته فهم گر کنی از صد کتاب بس

ای آفتاب حسن نگاهی مرا بس است

در کار ذره یک نظر از آفتاب بس

در جان من نشین و بچشم کسان مرو

ای گنج حسن جای تو جان خراب بس

کنجی و ساقیی و شرابی و همدمی

از نسخه زمانه همین انتخاب بس

بودم ز شمع خویش چو پروانه مضطرب

آتش بمن فکند چه گفت اضطراب بس

وصلت کجا و دیده بیدار از کجا

اهلی اگر خیال تو بیند بخواب بس