گنجور

 
اهلی شیرازی

لعل او از خون عاشق می بکام خود کشد

آه از آنروز که عاشق انتقام خود کشد

بد مگو محمود را گر می کشد جور ایاز

شاه اگر عاشق شود ناز غلام خود کشد

هرکجا ذکر قدت ای سرو شیرین بگذرد

نیشکر آنجا قلم بر حرف نام خود کشد

کی کشد ای باغبان از سرو عاشق بار ناز

ور کشد باری ز سرو خوشخرام خود کشد

رو متاب از منکه شست زلف او صیاد وار

دل بقلاب محبت سوی دام خود کشد

کام عاشق گنج وصل و تار زلفش اژدهاست

ترسم آخر اژدها ما را بکام خود کشد

همچو عیسی جان دهد اهلی کلامش مژده را

نام جانبخشت چو در سلک کلام خود کشد