گنجور

 
اهلی شیرازی

به مهر او اثرم جز دریغ و درد نماند

بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند

گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود

که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند

نماند از می وصل تو سرخرویی من

که در خمار غمم غیر روی زرد نماند

برفت گرمی بازار هستی ام برباد

چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند

ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی

که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند

بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی

که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode