گنجور

 
اهلی شیرازی

از سایه خود میرمد دل کز رقیب آزرده شد

سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد

گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل

کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد

بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد

گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد

گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن

شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد

چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل

فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد

اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته

تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode