گنجور

 
اهلی شیرازی

چند چراغ آه من عمر مرا تبه کند

روشنی جهان شود خانه من سیه کند

گرچه بتان سنگدل رحم به گریه کم کنند

چشمه اشک عاقبت در دل سنگ ره کند

دانه خال نیکوان تخم گنه شود ولی

مستی شوق آدمی کی حذراز گنه کند

در ره عشق میرود کعبه بباد نیستی

مست غروربین که چون تکیه بخانقه کند

خواری گلرخان مرا عبرت خلق کرده است

دم نزد ز عاشقی هر که مرا نگه کند

اهلی شب نشین نفس بی رخ دوست کی زند

مرغ سحر ببوی گل ناله صبحگه کند