چشم زناز یوسفش سوی پدر نمی فتد
ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد
منتظرم ولی تو کی چشم بچشم من کنی
کاین دو ستاره را بهم هیچ نظر نمی فتد
چون تو ز در درآمدی باش که جان فدا کنم
زانکه بجان ازین به ام کار دگر نمی فتد
از کف ساقیی چو تو باده مستی این چنین
سنگ بود نه آدمی هرکه بسر نمی فتد
دام فسون نهاده ام در ره آرزو ولی
صید مراد را بمن هیچ گذر نمی فتد
همدم اهل راز شو بند قبای ناز را
باز گشا که از میان راز بدر نمی فتد
اهلی اگر برافکند خانه عمر سیل غم
چون تو بعشق زنده یی نام تو بر نمی فتد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.