گنجور

 
اهلی شیرازی

چشم زناز یوسفش سوی پدر نمی فتد

ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد

منتظرم ولی تو کی چشم بچشم من کنی

کاین دو ستاره را بهم هیچ نظر نمی فتد

چون تو ز در درآمدی باش که جان فدا کنم

زانکه بجان ازین به ام کار دگر نمی فتد

از کف ساقیی چو تو باده مستی این چنین

سنگ بود نه آدمی هرکه بسر نمی فتد

دام فسون نهاده ام در ره آرزو ولی

صید مراد را بمن هیچ گذر نمی فتد

همدم اهل راز شو بند قبای ناز را

باز گشا که از میان راز بدر نمی فتد

اهلی اگر برافکند خانه عمر سیل غم

چون تو بعشق زنده یی نام تو بر نمی فتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode