گنجور

 
اهلی شیرازی

هرکه برخاست ز سودای تو بر جا ننشست

تا نیفکند بپای تو سر از پا ننشست

عرصه کوی تو صحرای قیامت باشد

زانکه هرگز ز سر کوی تو غوغا ننشست

گرچه عمری بنشستم بسر راه امید

جز سگ کوی تو کس با من شیدا ننشست

دل مجنون نه بدیوانگی از خلق رمید

عقل او بود که با مردم دانا ننشست

داد طوفان سرشکم همه عالم بر باد

در تنور دل من آتش سودا ننشست

گرد راهت به سر سرو سهی باد نشاند

خاک پای تو کجا رفت که بالا ننشست

پهلوی خار کسی سرو سهی را ننشاند

اهلی از یار مشو رنجه که با ما ننشست