گنجور

 
اهلی شیرازی

گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است

غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است

بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم

هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است

ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه

رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است

باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن

بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است

ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را

زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است