گنجور

 
اهلی شیرازی

گر شد سر ما خاک ره دوست چه باک است

ای خاک بر آنسر که درین راه نه خاک است

از بسکه بناخن همه دم سینه خراشم

هم خرقه و هم سینه و هم دل همه چاک است

در اشک چو طوفان من افلاک فرورفت

طوفان محبت زسمک تا به سماک است

ای خضر که بر آب حیات است ترا دست

دریاب دل تشنه ما را که هلاک است

از دامن آلوده بود شمع چنین زار

آزاده بود سرو که با دامن پاک است

بی روی تو مه صحبت عاشق فرحش نیست

سرمست تو در بزم طرب غمزده ناک است

اهلی نشد آسوده دل از طارم افلاک

آسایش مخور غم از طارم تاک است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode