گنجور

 
اهلی شیرازی

اول ز عاشقان به وفا یاد می‌کنی

عاشق چو شد فریفته بیداد می‌کنی

گویا به عشوه یار توام یاد می‌کنی

شادم بدین قدر که دلم شاد می‌کنی

خواهند عاشقان تو خود را ز رشک سوخت

زان رو که بس حکایت فرهاد می‌کنی

گفتی گذشتم از سر خونت به دوستی

باز این چه دشمنی است که بنیاد می‌کنی

اهلی خموش باش که آن گل نه زان تست

گر تو هزار ناله و فریاد می‌کنی

 
 
 
سعدی

از من بگوی شاه رعیت نواز را

منت منه که ملک خود آباد می‌کنی

و ابله که تیشه بر قدم خویش می‌زند

بدبخت گو ز دست که فریاد می‌کنی؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه