گنجور

 
اهلی شیرازی

رفتی و کنار از من دیوانه گرفتی

کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی

چون مهر نمودی و من از خویش بریدم

بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی

فریاد از این قصه که درد دل ما را

هرچند شنیدی همه افسانه گرفتی

من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ

مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی

تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند

بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی

زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم

دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی

اهلی چو برون رفت ز کف گنج مرادت

جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode