گنجور

 
اهلی شیرازی

قدر ارباب وفا نیست بخاک در تو

بیوفایی و وفا قدر ندارد بر تو

گر ز ما جان طلبی از تو نداریم دریغ

جان و سر هر دو فشانیم بخاک در تو

درد می گرچه بزهر غم ما تریاک است

بایدش چاشنیی از لب چون شکر تو

میگذارم همه تن شمع صفت پیش تو لیک

روح می پروردم صحبت جان پرور تو

ای میت شیره جان نقل شرابت چکنم

که کباب جگر من نبود در خور تو

خسروا، گر ندهی جرعه جامی به فقیر

چه سفال می رندان و چه جام زر تو

آفتابی تو و یک ذره ز اهلی تا هست

نیست ممکن که بپوشد نظر از منظر تو