گنجور

 
اهلی شیرازی

مجنون منم در عهد تو لیلی تو در دوران من

حسن آیتی در شان تو عشق آیتی در شان من

عیسی دمی، چند از جفا قصد هلاک من کنی

آب حیاتی تا بکی آتش زنی در جان من

ترسم ز چشم مردمت ایگنج حسن آفت رسد

بهر خدا بیرون مرو از سینه ویران من

هر کس بشب در راحتی من خفته در خون از غمت

این خفت و خواب من نگر وین بخت بیسامان من

هرگوشه در خونچشم من گردد زشوق آنپری

دیوانه میسازد مرا این چشم سرگردان من

چون عاقبت درد مرا جز مرگ نبود چاره یی

تا کی بلای جان بود ایندرد بی درمان من

گفتم مکش اهلی که شد صید حرم خندید و گفت

من کعبه اهل دلم صد همچو او قربان من