گنجور

 
اهلی شیرازی

لوح خاک ما به خون نقش از دل صد چاک ماست

عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست

خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت

برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست

هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است

شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست

حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست

وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست

کشته عشقم که می گوید بآواز بلند

صید دولت می کند هر سر که در فتراک ماست

نیست کار عاشقان باترک چشمش دوستی

فتنه ترکان شدن کار دل بی باک ماست

غایت لطف است اگر ساقی کند چشمی به خشم

زهر چشمی کان شکر لب می کندتریاک ماست

حسن روی آن پری-رخسار، اهلی! چشم عقل

در نمی یابد که بیش از دیده‌ی ادراک ماست