گنجور

 
اهلی شیرازی

شرگشته ام و چاره تقدیر ندارم

در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم

منصور فت گر بکشندم بسردار

از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم

دیوانه بصد عقل من غمزده جانست

من غایتش اینست که زنجیر ندارم

زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه

من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم

هر سرو که برخاست منش لاله باغم

کو داغ جوانی که من پیر ندارم

تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت

در سجده او شکر که تقصیر ندارم

اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش

خواب دگران را سر تعبیر ندارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode