گنجور

 
اهلی شیرازی

همدمان رفتند و من از همرهان وامانده ام

میرم از این غم که بی یاران چرا من زنده ام

تاب وصلم نیست ایمه چون زیم در هجر تو

وای بر مردن چو من در زندگی وامانده ام

داغ سودای غمت دیوانه کردم ای پری

زانسبب چونشمع گه در گریه گه در خنده ام

گرچه آزاد جهانم همچو سرو ای ابر لطف

رحمتی فرما که از دست تهی شرمنده ام

همت من در نظر نارد جز آنخورشید رخ

گرچه درویشم نظر جای بلند افکنده ام

نازنینان گر کشندم سر نمی تابم ز حکم

پادشاهانند ایشان من فقیر و بنده ام

زین چمن اهلی مرا دیگر بهیچ امید نیست

زانکه از شاخ بقا چونغنچه دل برکنده ام