گنجور

 
اهلی شیرازی

کاش آنزمان که سوخته میشد ستاره ام

میسوخت اول این جگر پاره پاره ام

گاهی که تیغ خشم کشی، در میانه ام

وانگه که بزم عیش کنی بر کناره ام

چندانکه بیش بنگرمت تشنه تر شوم

ز آب حیات سیر نسازد نظاره ام

تا کی خورم چو صورت سنگ از زمانه زخم

من سخت دل نه آدمیم سنگ باره ام

بهر خدا شفاعت یاران مکن قبول

زارم بکش که نیست جز این هیچ چاره ام

ایشمع حسن اینهمه گرمی چه حاجتست

من آن خخسم که منتظر یکشراره ام

جان گر قبول ورنه قبول اختیار ازوست

اهلی درین معامله من هیچکاره ام