گنجور

 
اهلی شیرازی

سوختم از نوش وصلت کارزو میداشتم

زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم

از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من

بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم

لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل

من برسوایی علم روز ازل افراشتم

سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست

من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم

همچو اهلی دست و پایی میزنم در راه عشق

پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم

سر تا قدم چو شمع ز مهرش در آتشم

دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم

دیوانه وار با کسم الفت نمانده است

از بسکه در خیال رخ آن پریوشم

شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد

زهری که من ز تلخی عشق تو میچشم

فکری مرا بهر سر مویی ز زلف تست

دایم من از خیال پریشان مشوشم

طوبی بزیر سایه من سر در آورد

گر سایه بر سر افکند آن سرو دلشکم

اهلی اگرچه دلخوشیی روزیم نشد

اینم خوشی بسست که با ناخوشی خوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode