گنجور

 
اهلی شیرازی

بیک نظر که بر آن مه شب وصال کنم

هزار ساله جفای فلک حلال کنم

نظر بهیچ ندارم ز نعمت دو جهان

مگر نظاره آن حسن و آن جمال کنم

خیال وصل تو با آنکه شد محال مرا

مجال و هم نه اندیشه محال کنم

بزیر پای سمند تو گر دهد دستم

بدست خویش سر خویش پایمال کنم

اگر چه عاشق و مستم چنان نیم مجنون

که نسبت تو سیه چشم با غزال کنم

ز من مجو سر و سامان که من نه آن مستم

که زشت و خوب و بد و نیک را خیال کنم

اگر ز بخت تفال گهی کنم اهلی

نظر بمصحف روی خجسته فال کنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode