گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

سوی جنگ هیتالیان کرد روی

جهانی شد از وی پر از گفتگوی

که شه تازه خواهد کند جنگ و شور

همی بشکند عهد بهرام گور

به ویژه که این قوم با شهریار

به هر کار بودند هم دست و یار

به هیتال بد پادشه خوش نواز

بر شه یکی نامه بنوشت باز

چنین گفت کز عهد شاهان راد

بپیچی نخوانیمت خسرونژاد

ندانی که شاهان پیمان شکن

ستوده نباشند در انجمن

از آن نامه در خشم شد شاه نو

فرستاده را گفت برخیز و رو

بگویش که تا پیش رود ترک

شما را فرستاد بهرام چک

گر از چاچ پارانهی پیش رود

زنوک سنانت فرستم درود

چو آگاه شد زین سخن خوشنواز

یکی چاره ی تازه افکند باز

پراکند لشکر به کوه و دره

همی راند در بیشه یکسره

پسش در همی تاخت پیروز شاه

پراکنده گشتند ایران سپاه

به جایی که آن شاه بنشسته بود

گذرها و در بندها بسته بود

چو پیروز آمد سوی خویش باز

همه راه کوتاه گشتش دراز

بدانست کش رفته از دست کار

به جان خواست از هون ها زینهار

بگفتند اگر زینهارت هواست

امان یابی از ما و کامت رواست

ببایست که آیی بر خوشنواز

بری چون پرستندگانش نماز

پس آنگه به سوگند پیمان کنی

دل از جنگ جویی پشیمان کنی

چنین کرد شاه جهان ناگزیر

چو دانست روزش درآمد به زیر

ولیکن سپیده دمان شد برش

بدان تا پرستش کند در خورش

دگر ره به ایران چو شد شهریار

سوی جنگ هیتالیان کامکار

ازین آگهی شد بر شهنواز

گزین کرد یک لشکر رزم ساز

به پیش سپه بر یکی کنده کرد

همان عهد را بر سر نیزه کرد

چو نزدیک آن کنده شد خوش نواز

عنان را بپیچید و گردید باز

گریزان همی رفت و بنمود پشت

پسش راند پیروز تیغی به مشت

درافتاد با چند تن در مغاک

در آن جای گشتند یک سر هلاک

چو هرمز برادرش و بهرام گرد

بزرگان و آزادگان نبرد

از آن نامداران دگر کس نزیست

همی تخت بر بخت ایشان گریست

به ایران چو آمد خبر زین نبرد

زن و مرد و کودک همه مویه کرد

زشاهان نبد زنده کس جز قباد

که او بود فرزند پیروز راد

به شاهی ندیدند او را همال

ازیرا که بد کودکی خردسال