گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

یکی لشکری کرد خاقان گزین

زتوران بیامد به ایران زمین

چو او با سپاه اندر آمد به مرو

همه روی کشور چونان پر تذرو

به زنهار رفتند ایرانیان

ببستند مر بندگی را میان

دل شاه بهرام بیدار بود

از آن آگهی پر زتیمار بود

دو ره شش هزار آزموده سوار

زلشکر گزین کرد آن شهریار

همی تاختی لشکر اندر نهان

ندانست کس رازش اندر جهان

بیاورد لشکر چو آذر گشسب

همی بی بنه هر یکی با دو اسب

به امل گذشت از ره اردبیل

به گرگان بیامد چو دریای نیل

به کوه و بیابان و بی راه رفت

چنین تا به مرو اندر آمد شگفت

یکی طبل کوچک بکرد او درست

ابر گردن تازی اسبان ببست

شب تیره از کوه آمد به زیر

جهان شد پر از نعره دار و گیر

بدرید زآواز گوش هژبر

تو گفتی همی ژاله بارد زابر

همه دشت شد همچو دریای خون

سر بخت ترکان درآمد نگون

گرفتار شد خان توران زمین

بزرگان به شه خواندند آفرین

وزآن پس بپاشید هر سو درم

زبخشش نبد شاه روزی دژم

سدیر و خورنق ازو شد سمر

که بود از سنمار رومی اثر

بود هفت گنبد ازو یادگار

به گیتی نیامد چون او شهریار

به نخجیر و بازی جهان بگذراند

چنین تا به آباده روزی براند

میان ره پارس و اسبهان

یکی دره در وی چمن ها نهان

همه چشمه ها بد پر از لای و گل

بماننده ی مرغزار چگل

همی تاخت شبرنگ شاه دلیر

به ناگه به چاهی درافتاد زیر

بمرد و خبر نامد از وی درست

کسی پیکرش را زآن جا نجست

ورا رو ستم شاه خواندی وزیر

که بشکافتی کوه آهن به تیر

دریغا چنان شاه و آن داد اوی

مبادا که گیری به بد یاد اوی