گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

چو از کار لیدی بپرداخت باز

به سیلیسیا رفت با برگ و ساز

وز آن روی دارا سپاهی گران

بخواند و بیاورد از هر کران

زایران و توران مهان را بخواند

بنه کرد گرد و سپه را براند

گذر داد لشکر زرود فرات

به هامون سپه بود بیش از حصات

سکندر به تارس همی داشت جای

به سکوسیا بود ایران خدای

زتیری همی خواست آن پادشاه

که سوی سمانیک راند سپاه

امنتاس گفتش زروی خرد

که جنبش از این جا نه اندر خورد

که در بند ایسوس سختست و تنگ

سواره، پیاده نیارند جنگ

همان به که این جا درنگ آوریم

که بر بد کنش روز تنگ آوریم

نپذرفت شاه آن سخن های نغز

که آن خود منش بد بسی تیز مغز

درم داد و روزی دهان را بخواند

سپه را به دربند ایسوس راند

چو آمد لب رود پی نار شاه

سکندر پدیدار شد با سپاه

به یک تنگنا در میان دو کوه

رده برکشیدند هر دو گروه

نبودی در آن دشت جای سوار

گه پیچش و گردش کارزار

به پیش سپاه اندر آن جای تنگ

از ایرانیان کش نبد بیش جنگ

همه جنگجویان زیونان بدند

که بدخواه دارای ایران بدند

نخستین که اسکندر آمد دمان

بر ایران سپه خود سرآمد زمان

که یونانیان روی برکاشتند

سپه را چنان خوار بگذاشتند

جهان دار دارا به پیچید روی

همان نامور لشکر جنگ جوی

در اثنای آورد و آن دار و گیر

همه خاندان شهی شد اسیر

بیفکند دارا لباس شهی

به تبدیل زان رزمگه شد رهی

رخان پر ز اندوه و لب پر زخاک

گریزان همی رفت تا تاپساک

سکندر همی رفت تا رودبار

زایرانیان کشته شد بی شمار

چو ارسام و بهباز و مهبود گرد

اتیزیس و ریمهر با دستبرد