گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

پس از مرگ داراب شاه اردشیر

نشست از برگاه شاهی دلیر

هریدوت خوانده ورا منسومون

که بختش جوان بود و رایش فزون

به شهری که خوانند پارزگراد

بسر خواست دیهیم شاهی نهاد

چنین بود آیین کیخسروی

که هرکو به شاهی رسید از نوی

زتن جامه خویش کردی برون

برفتی به آذر گشسب اندرون

بپوشیدی آن جامه تاجور

که گاه شبانیش بودی به بر

بخوردی زانجیر خشکیده چند

مکیدی زبرگ بنه یا سپند

پس آنگاه نوشیدی از بیش و کم

یکی شربت از شیر و سرکه بهم

برین بود آیین شاهنشهان

به گاه نشستن به تخت کیان

چو شاه اندر آمد به آتشکده

همه زند و استا به زر آژده

مغی شاه را داد ازین آگهی

که سیروس چون بد سریر مهی

ترا کشت خواهد درین جایگه

مگر خود بر ایران شود پادشه

کی نامدار اندر آمد به خشم

همی آتش افروخت از هر دو چشم

بفرمود کو را به زاری کشند

همه پیکرش را به خون درکشند

پریزاد بشنید و آمد دوان

در آغوش بگرفت پور جوان

شهنشه به ناچار از او درگذشت

دگر باره سیروس ستراپ گشت

به لیدی کلی آرک را یاد کرد

به دستور یونانیان کار کرد

بیاراست لشکر پی کارزار

سپاهش فزون بود از صد هزار

به کوناکسا آمد از ساردیز

همه دل پر از کین سر پر ستیز

وزین سو کی نامور با سپاه

کرازان بیامد بدان رزمگاه

نهادند آوردگاهی بزرگ

دو جنگی به مانند دو نره گرگ

فزونی همی بود با اردشیر

در آن جنگ سیروس شد دستگیر

زدارش بیاویخت چون خارپشت

وزان پس به باران تیرش بکشت

چو سیروس را بخت برگشته شد

کلی آرخ نامور کشته شد

در آن جنگ زنفون به همراه بود

که دانشوری گرد و آگاه بود

هم او بد سپهدار یونان سپه

به زنهار آمد به نزدیک شه

به جان داد زنهارشان اردشیر

فرستادشان با تژاو دلیر

به یونانیان شرح این بازگشت

بسی مایه صیت و آواز گشت

گزنفون کزان راه برگشته است

همی نغز تاریخ بنوشته است

زسیروس و کارش سراید همی

مرآن نامور را ستاید همی