گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

وزان سو چو از مصر پرداخت شاه

به یونان فرستاد از نو سپاه

سپهدارشان ارتباز دلیر

که لیدی بدو داد فرخ زریر

تباک آن یل نامدار گزین

بد آگاه از کار یونان زمین

که چون کشته شد نامور مهرنوش

به افسون آن مردم زرق کوش

چنین رای نیک آن سپهدار زد

که خرس و مگس را به هم افکند

همی تیز کرد آتش فتنه را

به هم ریخت اسپرته و آتنه را

به هم چون در انداخت آن هردوان

به خاک اندر آمد سر جاودان

تمیستوکل کو بد به دریا امیر

به زنهار آمد بر اردشیر

شهنشه بپرسید و بنواختش

به نزدیک خود جایگه ساختش

زخون برادر نیاورد یاد

زیونان یکی بندر او را بداد

وز او شاد ماندند قوم یهود

که بس نیکویی ها برایشان نمود

همان شهر سارو به سر آورید

که دارا به گردش حصاری کشید

یکی انجمن کرد دانش به نام

چهل سال بد در جهان شادکام