گنجور

 
افسرالملوک عاملی

دیوکس چو در یافت پایان خویش

فرا خواند فرزند فرزانه پیش

چنین گفت کای پور فرخنده فر

به جان گوش کن پند نغز پدر

بترس از خدا و ره داد پوی

به مردانگی راه اجداد پوی

ز من بشنو ای پاک فرزند من

به گوش خود آویزه کن پند من

خدا را تو از جان ستاینده باش

به درگاه جان‌آفرین بنده باش

ز خود دور کن جهل و کبر و غرور

ز کردار اهریمنی باش دور

برآن باش تا در بر و بوم خویش

نیایی تِنِ خسته و جانِ ریش

تو دین‌دار باش و بی آزار باش

پِیِ داد پوی و نکوکار باش

مکن گوش بر گفته های دروغ

که گُفتِ دروغ است بس بی‌فروغ

به خون کسان دست بازی مکن

تو با جان اتباع بازی مکن

تو بنیاد کن پادشاهی به داد

دِلِ مردمان کن تو با داد شاد

چنان کن همه نیک‌خواهت شوند

چو فرمان دهی سر به راهت دهند

بگفت این و پس دیده بر هم نهاد

برفت از بدن جان آن شاه ماد

زمانه چنین بوده تا بوده است

که مرگی پس از عمر فرموده است

چنین بوده تا بوده عالم به پا

سرانجام سر ها نهد زیر پا

به ژرفای خاک ار نکو بنگری

به هر گوشه‌اش خفته بینی سری

سَرِ تاجدارن و دانشوران

سَرِ ماهرویان و نام آوران

نماند به جز نام نیک از کسی

اگر ملک عالم بگیری بسی

خوشا راد مردان نیکو نژاد

که از نام ایشان جهان گشت شاد

خوشا آن پدر چون برفت از جهان

پسر سر فرازد سوی آسمان

چو شاه جوان سوک شه را گرفت

جهان شد سیه پوش و ماتم گرفت

همه مادها زار و گریان شدند

ز سوک و غم شاه نالان شدند

 
sunny dark_mode