گنجور

 
افسرالملوک عاملی

از آن پس سران سپه را بخواست

بگفتا که لشکر بسازید راست

در گنج بگشاد کورش چنان

بروی سوران، دلیران، یلان

ز زرو ز سیم و کلاه و کمر

ز شمشیر و پولاد و گرز و سپر

زتیر و ز ترکش ز تیغ و تبر

ز زوبین واز نیزه تیز سر

هم از پرچم و نای وهم بوق و کوس

بکی لشکری ساخت هم چون عروس

بفرمود کامشب به بانگ خروس

زهر سو بکوبید بر طبل و کوس

چو آوای نای و تبیره بکوش

بیامد سپه جملگی در خروش

نهادند رو چون سوی شهر ماد

بازید هاک این خبر کس بداد

که آمد سپاهی برون از حساب

دریغا که ماداست اینک بخواب

سر آن سپه کورش نوجوان

چو بختش جوان بو ورأیش جوان

چو بشنید آژید هاک این خبر

بگفتا که آمد زمانم بسر

بگفتا هرا پاک آید برم

به بیند چه آورده او بر سرم

هرا پاک آمد زمین بوسه داد

بگفتا که شاها دلت شاد باد

چرا رنجه گشتی تو از این خبر

همت لشکر و هم کلاه و کمر

بسازم سپاه و پذیره شوم

یقین است در جنگ چیره شوم

جوابش چنین گفت آژید هاک

ببر لشکر از جنگ منمای باک

در گنج بگشا ز زر و گهر

هر آنچه که بایست همره به بر

هرا پاک گفتا که فرمان برم

هر آن امر کردی بجا آورم

چه بر گشت فرزانه از پیش شاه

رژه بر کشید و روان شد براه

چو نزدیک کورش رسید آن سپاه

هرا پاک گفت ای دلیران شاه

یک امشب در این دشت راحت کنید

بچا در همه استراحت کیند

سپس کفت ای نو گلان وطن

من اینک شما را بگویم سخن

شنیدم من از مؤبد مؤبدان

ز اختر شناسان و هم بخردان

که کورش شود شاه بر این جهان

شود سرور سروران و مهان

جوانی است با دانش و با هنر

سزد گر ببندیم پیشش کمر

که آژیدهاک است بی رحم و باک

نموده همه مادیک مشت خاک

چرا بهر او جانفشانی کنیم

فدا کاری و جان ستانی کنیم

کشد بی سبب او جوانان ما

بآتش بسوزد دل و جان ما

بگفتند رأی تو را کمتریم

ر رأی و ر فرمان تو نگذریم

همه دیده ها پر نم و سینه چاک

بگوییم تفرین آژید هاک

همه یک دل و رأی فرمان بریم

ز فرمان تو لحظه ای نگذریم

چو شب شد هرا پاک خود بی سپاه

پیاده بیامد به درگاه شاه

نه بر سرش خود و نه بر تن زره

نه آلات جنگ و نه بند و گره

بیامد بکورش سلامی بداد

بگفتا شها ملکت آباد باد

چو فرمان دهی ماسپاه توایم

ههه یکسره در پناه توایم

چو بشنید کورش دلش گشت شاد

سران را همه بهترین جای داد

بگفتا هرا پاک جانم ر تست

همان جسم و روح و روانم ز تست

هرا پاک گفتا که ما کهتریم

ز رای و ز فرمان تو نگذریم

همه لشکر ماد تسلیم شد

شه ماد بی چاره در بیم شد

چو بشنید آژید هاک انی خبر

جهان شد بچشمش جهانی دگر

بفرمود لشکر بیاراستند

سلیح و سنان و سپر خواستند

ز کاخ شهی رخت بیرون کشید

سرا پرده را سوی هامون کشید

همان پرچم ماد بالای سر

بکوبید و آمد بجنگ پسر

بکورش بگفتند آمد سپاه

زمین شد ز گرد سواران سیاه

بفرمود لشکر به هامون کشند

همه لشکر ماد در خون کشند

بزد اسب و بیرون شد از گرد و خاک

بگفتا که ای شاه آژید هاک

مرا باتو جنگ است نی با سپاه

نه باید که کشته شود بی گناه

به لشکر بفرمود آژید هاک

به پیکان و پر افکنیدش بخاک

بزد کوس و لشکر برآمد زدشت

تو گفتی جهان سر بسر تیره گشت

ز خاک و ز خونی که آمد بجوش

هوا قیرگون شد زمین سرخ پوش

وزانسو هرا پاک چون حمله برد

همه لشکر ماد را کرد خرد

چو کورش نیارا، میان سپاه

بدیدش سیه کشته از گرد راه

بزد اسب و آمد بنزدیک او

که تا در برد جان تاریک او

بینداخت آن خسروانی کمند

سرشاه ماد اندر آمد به بند

کشیدش ز اسب و بزد بر زمین

بگفتا که ای شاه با آفرین

فکندی یک کودکی را بکوه

که شاید زدستش نگردی ستوه

نکردی تو فکر جهان آفرین

که او زنده دارد مرا در زمین

چو مادی شه خویش زا دستگیر

بدیدند گشتند از جنگ سیر

همه افسرانشان پیاده دوان

بپابوس کورش شه نوجوان

بخاک اوفتاده امان خواستند

گذشت شه نوجوان خواستند

بفرمود کورش شه دادگر

مرا با شما جنگ نبود دگر

منم با شما مهربان چون پدر

بصلح و بجنگ و براه و سفر

شما یکسره در پناه منید

شما افسران سپاه منید

دگر گفت او، ای نیای سترگ

تو پیری جهاندیده ای و بزرگ

کنون باش مهمان بر دخترت

منم همچو فرزند در کشورت

نیا را روانه سوی پارس کرد

که آساید از رنج راه و نبرد

هرا پاک آمد سوی شهریار

بگفتا که ای خسرو کامگار

اجازت بده من روم سوی ماد

دهم مژده از شاه با عدل و داد

بفرمود کورش برو شاد باش

ز رنج و ز غم دیگر آزاد باش

هرا پاک با لشگر خویشتن

نهادند سر جمله سوی وطن

بفرمود آیین به بندند شهر

هم از شادمانی بجویند بهر

خود ولشکر و افسران سپاه

بکورش پذیره شدندی براه

بفرمود از شهر تا پهن دشت

ز نیزه یکی طاق سازند و هشت

سر راه او شمع افروختد

بدشت عود و عنبر همی سوختند

همه افسران با کله خود و پر

سواره زره پوش و زرین کمر

بفر و شکوهش پذیره شدند

ابابوق و کوس و تبیره شدند

چو آمد به شهر آن شه دادگر

نمودند شادی همه سر بسر

بیامد به تخت شهی بر نشست

بفرمود کی مردم حق پرست

امیدم چنان است از کردگار

که باشم شهی عادل و رستگار

همه سر نهادند روی زمین

بشادی بر او خواندند آفرین

پس آنگه بفرمود هر پاک را

که آرد شبان گهر پاک را

بفرمود کورش به مرد شبان

که بودی تو بامن بسی مهربان

نکردم فراموش رنج شما

دهم در عوض پاس گنج شما

بفرمود کورش بیارند زر

شبان را بریزند زر تا کمر

بفرمود دیگر شبانی مکن

دگر گله را پاسبانی مکن

برو شاد خوش باش با دایه ام

همیشه بمانید در سایه ام

بد و قریه ای داد آباد و پاک

پر از چشمه آب پر باغ و تاک

بفرمود هر مان یک بدره زر

بیا توز گنجور بستان دگر

شبان بادلی خوش زمین بوسه داد

دعا گوی شه گشت هر بامداد

چو شد کارها جمله آراسته

همه مملکت گشت پیراسته

شهنشاه کوروش به یزدان پاک

چنین گفت : کای داور آب و خاک

خدایا منم کمترین بنده ات

یکی طفل زار و پرستنده ات

ز بند بلایم تو کردی رها

رهانیدیم از دم اژدها

شبانرا تو گفتی که پروردیم

زنش شیر از مهر جان دادیم

تو فرمان بدادی به آژید هاک

که از کینه من دلش گشت پاک

همه از تو دارم نه از این و آن

کنم شکر صدها هزاران چنان

خدایا تو بپذیر سوگند من

کنم مهربانی باهل زمن

زمین بوسه داد و بنالید سخت

خدایا ز تو یافتم تاج و تخت

خدایا امیدم بدرگاه توست

که باشم شهی عادل و تن درست

زمن دور کن کید اهریمنان

نگردم ر کس بد دل و بد گمان

پس آنگه بیامد سر تخت عاج

بسر برنهاد آن برازنده تاج